ستاره ی درخشان
دل نوشته

منوی اصلی

سلام دوستای خوبم.من اینجا از هر چیزی که در لحظه توی دلم باشه مینویسم دیگه خوبو بدشو به بزرگواری ببخشید

لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ستاره ی درخشان و آدرس setayesh1370.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب
5 آبان 1393 3 شهريور 1393 6 تير 1393 6 فروردين 1393 5 فروردين 1393 6 بهمن 1392 5 بهمن 1392 3 بهمن 1392 4 دی 1392 3 دی 1392 2 مهر 1392 1 مهر 1392 7 شهريور 1392 7 مرداد 1392 1 مرداد 1392 5 تير 1392 1 تير 1392 7 خرداد 1392 7 ارديبهشت 1392 6 ارديبهشت 1392 2 ارديبهشت 1392 6 فروردين 1392 4 فروردين 1392 3 فروردين 1392 7 اسفند 1391 3 اسفند 1391 2 اسفند 1391 7 بهمن 1391 6 بهمن 1391 5 بهمن 1391 3 بهمن 1391
نویسندگان
لینک های روزانه
دیگر موارد

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 132
بازدید کل : 7358
تعداد مطالب : 104
تعداد نظرات : 108
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


امکانات جانبی
باور....
ن : ستایش ت : شنبه 22 / 12 / 1391 ز : 10:48 | +

 

روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد... او آكواریومی شیشه ای ساخت و با دیواری شیشه ای دو قسمت كرد . در یك قسمت ماهی بزرگی انداخت و در قسمت دیگر ماهی كوچكی كه غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگ بود .

ماهی كوچك تنها غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند به آن غذای دیگری نمی داد... او برای خوردن ماهی كوچك بارها و بارها به طرفش حمله كرد ، اما هر بار به دیواری نامرئی می خورد . همان دیوار شیشه ای كه او را از غذای مورد علاقش جدا می‌كرد .

بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی كوچك منصرف شد . او باور كرده بود كه رفتن به آن طرف اكواریوم و خوردن ماهی كوچك كاری غیر ممكن است .

دانشمند شیشه وسط را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز كرد ؛ اما ماهی بزرگ هرگز به ماهی كوچك حمله نكرد . او هرگز قدم به سمت دیگر اكواریوم نگذاشت و از گرسنگی مرد . می‌دانید چرا ؟

آن دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت ، اما ماهی بزرگ در ذهنش یك دیوار شیشه ای ساخته بود . یك دیوار كه شكستنش از شكستن هر دیوار واقعی سخت تر بود ؛ آن دیوار باور خودش بود . باورش به محدودیت . باورش به وجود دیوار . باورش به ... ...........


.:: ::.
زمان...گنج نهان
ن : ستایش ت : شنبه 22 / 12 / 1391 ز : 10:46 | +

تصور کنید حساب بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می گردد و شما فقط تا اخر شب فرصت دارید تا همه پول ها را خرج کنید چون اخر وقت حساب شما خود به خود خالی می شود.

در این صورت شما چه خواهید کرد ؟

البته سعی می کنید تا اخرین ریال را خرج کنید!

هر یک از ما یک چنین حساب بانکی داریم ؛ حساب بانکی زمان!
هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه واریز و تا پایان شب به پایان می رسد .
هیچ برگشتی در کار نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.
ارزش یک سال را دانش اموزی که مردود شده ، می داند.
ارزش یک ماه را مادری که فرزند نارس به دنیا اورده ، می داند.
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند.
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد.
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده .
ارزش یک ثانیه را ان که از تصادفی مرگبار جان به در برده ، می داند.
باور کنیدهر لحظه گنج بزرگی است !
گنجتان را اسان از دست ندهید!

به یاد داشته باشید: زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند!
فراموش نکنید:
دیروز به تاریخ پیوست.
فردا معما است.


.:: ::.
داستانی پند آموز
ن : ستایش ت : شنبه 22 / 12 / 1391 ز : 10:24 | +

کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.
این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...
روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.
به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد!
مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... .
صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود!
وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟
ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم!


.:: ::.
بهشت و اردک ها
ن : ستایش ت : سه شنبه 20 / 12 / 1391 ز : 11:8 | +

سه تا زن توی تصادفی کشته شدن و سه تاشون رفتن بهشت!
دمِ درِ بهشت مامور نگهبان گفت:
شما آزادید هر کاری بکنید ، تنها قانون اینجا اینه که : روی اردک ها پا نذارین!
زنها قبول کردن و رفتن توی بهشت.
خیلی زیبا و سرسبز بود ولی همه جا پر از اردک بود!
همونجا اولین زن پاش رفت روی یه اردک و ازدک له شد...
مامور نگهبان همون لحظه همراه با یه مرد خیلی بدقیافه اومد و گفت :
تو قانون رو نقض کردی و برای تنبیهت باید تا
ابد با این مرد بمونی ...
فردا اون روز ، زن دوم پاش رفت روی اردک و مامور نگهبان سریع اومد و همراهش یه مرد زشت دیگه بود و گفت :
توام قانون رو نقض کردی و باید تا ابد با این مرد بمونی برای تنبیه ...
زن سوم که اینا رو دیده بود خیلی ترسید و حواسشو جمع کرد که پاشو روی اردک ها نذاره!
چند ماه همینجوری گذشت که یه روز نگهبان با یه مرد فوق العاده خوش تیپ و زیبا اومد!نگهبان رو به زن کرد و گفت : شما باید تا ابد پیش همدیگه بمونید ...
زن که توی عمرش همچین مردی ندیده بود با ذوق از مرده پرسید :
واااای من نمیدونم چیکار کردم که پاداشم تو هستی ..!
مرده گفت : منم چیزی نمیدونم ! فقط میدونم که یه اردک رو له کردم ..!


.:: ::.
نمی دانم خدا این را قسمت ما کرد یا ما خود قسمت را رقم زدیم
ن : ستایش ت : سه شنبه 20 / 12 / 1391 ز : 11:5 | +

نمی دانم دلم گم شده یا اونی که دل به او سپردم!

نمی دانم عشقم گم شده یا معشوقم.

نمی دانم اعتماد بی جا کردم یا بی جا به من اعتماد کردند.

نمی دانم لیاقت او را نداشتم یا او لایق من نبود.

نمی دانم من در حق عشقم خیانت کردم یا او.

او قدر ندانست یا من, نمی دانم.....

نمی دانم خدا این را قسمت ما کرد یا ما خود قسمت را رقم زدیم.

نمی دانم چرا وقتیکه دل بستن سهل است, دل کندن آسان نیست.

نمی دانم خدا به ما "دل" داد تا از دنیا ببریم یا دنیا رو داد تا دل بکنیم

نمی دانم خدا این را قسمت ما کرد یا ما خود قسمت را رقم زدیم.
.:: ::.
زن نیازمند
ن : ستایش ت : سه شنبه 13 / 12 / 1391 ز : 1:46 | +

لوئیز رفدفن، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی غم آلود وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.

به نرمی گفت: شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت:  آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را پرداخت می کنم.
جان گفت نسیه نمیدهم. 
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و به گفت و گوی بین آنها گوش می کرد، به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهد، من پرداخت می کنم.
خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم میدهم، لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست.
صاحب مغازه گفت: لیستت را بگذار روی ترازو و به اندازه وزنش هر چه میخواهی ببر!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت!
خواربار فروش باورش نمی شد. لوئیز از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد و کفه ی ترازو برابر نشد! آنقدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت، خواروبار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است!
کاغذ لیست خرید نبود! دعای زن بود که نوشته بود:

ای خدای عزیزم! تو از نیاز من با خبری، آن را برآورده کن.


.:: ::.
سادگی در عشق
ن : ستایش ت : سه شنبه 12 / 12 / 1391 ز : 23:58 | +

به سادگی کلماتت نگاه نکن! زیبایی سخن، تنها اغراق در توصیف نیست
بنگر، وقتی که می گویی " دوستت دارم " چه کرده ای!؟ زمان و زمین را با دو کلمه به شوق در آورده ای.
گاهی ساده گفتن هم هنر میخواهد، کار هر کس نیست، ساده دلربایی کردن، ساده نگاه کردنو عاشقی کردن.
 خدا می داند ساده گفتن به تمام دنیا می ارزد وقتی عشق از کلماتت جاری باشد. 
  مست می شود هرکس، وقتی تو ساده او را با عشق صدا می زنی و جرعه ای او را مهمان دوستت دارم ها می کنی. 
می بینی، ساده گفتن هم هنر می خواهد؟ چه زیباست و چه عاشقانست وقتی کلماتت لبریز از میِ عشق باشد.
پس عشقتت را ساده بیان کن، برای کسی که معنای دوست داشتن را بداند و لیاقت آن را داشته باشد.
  
اگر باور داری، پس از این لحظه زندگی را داشته باش.





(مهرداد حبیبی)
 
 

 


.:: ::.
چندی از بزرگان...
ن : ستایش ت : جمعه 2 / 12 / 1391 ز : 19:16 | +

آدمی با کینه ، زندگی را بر دوستان نیز تنگ می کند . حکیم ارد بزرگ


اگر همسر شما در اثر فشار کار ، سخنان دلسرد کننده ای می گوید معنی اش آن نیست که به آخر خط رسیده اید . معنی اش آن است که همسر مورد علاقه شما به محبت و حمایت بیشتری نیاز دارد. آنتونی رابینز


تصمیم بگیرید که چه می خواهید و مشخص کنید که چه عاملی مانع رسیدن به آن خواسته است. آنتونی رابینز


هر اقدام بزرگ ابتدا محال به نظر می رسد. توماس کارلایل


تاریکی در زندگی ماندگار و ابدی نیست ، برسان روشنایی . حکیم ارد بزرگ


بهترین زمان برای رفع عواطف منفی هنگام بروز و احساس آنهاست. هنگامی که این عواطف قدرت گرفتند، رفع آنها بسیار مشکلتر است. آنتونی رابینز


.:: ::.
به من برگرد
ن : ستایش ت : سه شنبه 29 / 11 / 1391 ز : 17:9 | +

برای توست این جانی که در سینه میتپد

پس کدامین زیبایی را با داراییت میطلبی؟

مگر نمیدانی که گرمای تو جان بخش داراییت است؟

پس گرمایت را  به من برسان

 

ستایش

 


.:: ::.
ن : ستایش ت : سه شنبه 29 / 11 / 1391 ز : 16:32 | +

من هستم

تو هم باش

زندگی سهم دستان من و توست

دستانت را بده تا با هم سهیم باشیم

 

ستایش


.:: ::.
صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به ستاره ی درخشان مي باشد.
.:: Weblog Theme By : wWw.Theme-Designer.Com ::.